یاعلی مدد حیدر

انتظارش انتظارم سیرکرد آنکه میخواهدبیاید دیر کرد تابه کی دیده بر در دوختن ّآمدن رفتن ندیدن و سوختن

یاعلی مدد حیدر

انتظارش انتظارم سیرکرد آنکه میخواهدبیاید دیر کرد تابه کی دیده بر در دوختن ّآمدن رفتن ندیدن و سوختن

ایرانیهای مطرح دنیا

امید کردستانی
مدیر بازرگانی، سهامدار و معاون ارشد کمپانی “گوگل” (Google)

ایرانی‌ های مطرح دنیا + تصاویر






حسین اسلامبلچی
رئیس بزرگترین شرکت مخابرات در امریکا یعنی شرکت پر آوازه “AT&T”





 
انوشه انصاری
موسس و مدیر کمپانی بزرگ “Telecom Technologies” امریکا و اولین زن فضانورد ایرانی




فریار شیرزاد
معاون وزارت بازرگانی امریکا، مشاور رئیس جمهور و عضو شورای ملی امنیت ایالات متحده(دوره گذشته)







جمشید دلشاد
شهردار شهر بورلی هیلز آمریکا






علی دیزایی
از فرماندهان ارشد پلیس لندن (مشاور حقوقی انجمن افسران پلیس لندن)






امیر مجیدی مهر
معاون ارشد بخش رسانه های دیجیتال شرکت “Microsoft” (فرد سمت چپ تصویر)







پروفسور Caro Lucas
پدر رباتیک ایران






مینو اخترزند
مدیر راه آهن کشور سوئد






پروفسور توفیق موسیوند
مخترع نخستین قلب مصنوعی داخل بدن انسان






ماریا خرسند
رئیس کمپانی بزرگ سونی اریکسون سوئد






پروفسور بیژن داوری
معاون ارشد کمپانی “آی بی ام” (IBM) بزرگترین کمپانی سخت افزار در جهان




فرزاد ناظمی
مدیر فنی کمپانی “یاهو” (Yahoo)






پیر امیدیار
بنیانگذار تجارت الکترونیکی در جهان و صاحب و مدیر کمپانی عظیم “ای‌ بی” (e-bay)






سینا تمدن
معاون ارشد شرکت “اپل” (Apple)






پروفسور مجید سمیعی
جراح برجسته و متخصص بیماریهای مغز و اعصاب مقیم آلمان و رئیس افتخاری اتحادیه جهانی جراحان مغز و اعصاب




قاسم اسرار
عضو هیئت مدیره ایستگاه فضایی ناسا






آزاده تبازاده
دانشمند ایستگاه فضایی ناسا





کریستینا امان پور
ABC





پروفسور علی جوان
دارنده جایزه جهانی آلبرت انیشتن و اولین مخترع لیزر گازی






دکتر فیروز نادری
مدیر پروژه های فضایی سیاره مریخ در ایستگاه فضایی ناسا




ولی نصر
مشاور رئیس جمهور آمریکا در سال ۲۰۰۹






پروفسور محمد جمشیدی

مدیر برنامه های داخلی ایستگاه فضایی ناسا

شبی که همسرم از من خواست با یه خانوم دیگه برم بیرون

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.

iranalive | ایران الایو

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.

زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهدبرد.

آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید. به یک کودک، بالغ و یا هرکس با والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست.

 

داستـان عبـرت انگیـز یـک ازدواج نامـوفق

داستـان عبـرت انگیـز یـک ازدواج نامـوفق


زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می‌آورد. افکاری که مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای این‌که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا… خوشبخت شی مادر! پدرم هم سرتکان داد: بله… اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!

و همه از این شوخی خندیدند جز من که مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود که مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی که یک تنه بچه‌هایش را بزرگ کرده و نصف دنیا را هم با پولی که از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم که بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود که دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌کشیدم و خودخوری می‌کردم. تازه در شرکت تعمیرات کامپیو‌تر با یکی از دوستانم شریک شده بودم. به گذشته که نگاه می‌کردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت کنکور قبول شدم و در دانشگاه هم کار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌کردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم که همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.

به خودم که آمدم کارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سرکار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تک مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌کردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فکر می‌کردم اما رویم نمی‌شد به کسی چیزی بگویم. اما حالا که دوستانم همه ازدواج کرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح کرده بودند باید تکانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.

روز خواستگاری نمی‌خواستم لباس نو بپوشم نمی‌خواستم کسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را کرده بود توی یک کفش که باید کت و شلوار طوسی‌ام را بپوشم. می‌گفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم …

در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود که یک بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ که پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر می‌‌خواهی مادرش را ببین!

مادرم سبد بزرگی از گل‌های ارکیده گرفت، که پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی می‌زد: ما که نباید خودمونو چیزی که نیستیم، نشان بدیم.
فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید کرد.

فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره که از همین اول… بعد توقعاتشون می‌ره بالا.
مادرم به فریده چشم غره‌ای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ کدام حرفی نزدیم…

خانه آنها بزرگ‌تر و مجلل‌تر از آن بود که گمان می‌کردم. منزل ویلایی با سقف کج شیروانی و یک حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دست‌هایم سنگینی می‌کرد همین طور عرق می‌‌ریختم با این‌که هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم کفش‌هایمان را دربیاوریم خانم اسعدی که زنی درشت اندام و خوش‌چهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!

در سالن آیینه‌کاری نشستیم و خدمتکار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف می‌زدند، از استعفای فلانی از اضافه‌کارو… و من معذب‌تر از آن بودم که به آینده فکر کنم، نمی‌دانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا… حدود ۱۰ دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی کرد.

من در همان نگاه کوتاهی که به او انداختم، دلم لرزید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی که این طرف و آن طرف می‌دیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم که می‌گفت او علی‌رغم ثروت به پول اهمیتی نمی‌دهد باعث شد که… نمی‌دانم… هرچه که بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و… او دانشجوی تغذیه و پنج سال کوچک‌تر از من بود. متین و موقر به نظر می‌آمد. حتی متوجه نشدم یک بار سرش را بلند کند و به من نگاه کند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نکردند که به اتاقی دیگر برویم و صحبت‌های اولیه را بکنیم برخلاف چیزهایی که درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان که بعد از یک ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی کردیم یک دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا کسی را بپسندم، این آنها هستند که باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیک بود فنجان چای به زمین بیفتد.
در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام کرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.

مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا می‌خوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم می‌ریزم یا شما؟… چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نکشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟
- تو اینا رو نمی‌شناسی. خیلی خونواده سطح بالائین… جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع کردن؟
همه ساکت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم که در صندلی جلو کنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی می‌کرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی که در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من… من موافقم!

یادم می‌آید تا دو روز بعد که مادرم با من صحبت کرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس می‌کردم نمی‌توانم جلوی احساسی را که در دلم شکفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار کننده از ازدواجم با مرجان مدام فکر می‌کردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود که او بخواهد با من زیر یک سقف زندگی کند آن هم من که نمی‌خواستم دستم را جلوی پدرم دراز کنم و می‌خواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانه‌شان برویم و حالا هم…

اما مادرم که چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت کردند تا هم من با مرجان صحبت کنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود که اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را دوباره پیدا کردم. آنها از اول من را پسند کرده بودند با این‌ که می‌دانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و…

حالا که به آن روزها فکر می‌‌کنم، می‌بینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمی‌توانست باشد.

روز مهمانی که برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیم‌ساعت در اتاق او با هم صحبت کردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است که روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشکی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش می‌ریخت. گفت که خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و دارایی‌اش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد که مرد زندگی‌اش به خاطر او چه کارها می‌کند. (حاضر بودم هرکاری بکنم) آن شب خاطره‌ انگیزترین شب زندگی‌ام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.

بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای این‌که نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه کارها بکنم او را به رستورانی گران‌قیمت بردم و حسابی ولخرجی کردم. به خودم می‌گفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی کرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم کنم که در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نکشد. در صحبت‌هایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا می‌شدیم اما من فقط متوجه می‌‌شدم با این‌که کار ما دارد کم‌کم به سرانجام می‌رسد اما خیلی دور از دسترس به نظر می‌آید و هر کاری به عقلم می‌‌رسید کردم. با یکی از دوستانم مشورت کردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل می‌‌خریدم. که او فقط با یک مرسی خشک و خالی آنها را قبول می‌کرد. تازه داشتم معنی زندگی را می‌فهمیدم، من و او در کنار هم زندگی خوبی پیدا می‌کردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگی‌مان را درو می‌کردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی می‌کردم که نمی‌خواستم به چیز دیگری فکر کنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت و ما به وصال هم می‌رسیدیم.

چند شب بعد که مادرم مطرح کرد مهریه را هزار سکه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نکردم آن قدر سرمست موفقیت بودم که حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان کم است. اما لبخند روی لب‌های من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق کرده فریده و پدرم روی لب‌ها خشک شد.

فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چه‌تان شده؟ ‌
پدرم که به ندرت عصبانی می‌‌شد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.

سر همین جریان برای اولین بار دیدم که بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها که در تمام این سال‌ها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد کشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام کرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت می‌کنی… خانم اسعدی مگه کیه که این قدر سنگش را به سینه می‌زنی؟

مادرم داد زد: کیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید کاری واسش بکنیم؟ که آبروشون حفظشه؟ که سرشکسته نشن… تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون می‌کنیم.

انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم می‌خواست هر چی مرجان می‌‌گفت همان می‌شد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی می‌گرفتیم، یک بار که به خانه‌مان آمده بود، احساس کردم که جور خاصی به اسباب و اثاثیه‌مان نگاه می‌کند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ کردم و مبلمان نو تهیه کردم.

روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به کناری کشید و گفت که خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریکا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سکه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمی‌دانم عقلم را از دست داده بودم که وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام کردم دو هزارسکه مهر مرجان می‌‌کنم و بی‌توجه به چهره‌های رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا کردم.

اما نمی‌دانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یک دفعه عوض شد بدون هیچ پرده‌پوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. کمتر سعی می‌کرد مرا ببیند، وقتی می‌دید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد می‌گرفت. به من می‌‌گفت چرا این قدر بلند می‌‌خندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمی‌کنم. چرا کارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم می‌کند و بهتر است بعد از جشن عروسی کاملا با همه قطع رابطه کنیم. دنبال خانه که بودم هر بار، هر جایی را که انتخاب می‌کردم ایراد می‌گرفت یکی آفتاب‌گیر نبود و دیگری طبقه آخر بود… آخر گفت چه طور است اصلا ‌در خانه خودشان با مادرش زندگی کنیم؟ هم مادرش تنها نمی‌ماند هم جای آبرومند می‌‌مانیم.

من برای این‌که او را از دست ندهم با هر چه می‌گفت موافقت می‌‌کردم. اما پنهانی سیگار می‌‌کشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی که می‌افتادم، پشتم می‌لرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور که مرجان برنامه‌ریزی کرده بود کم کم پانزده میلیون خرجمان می‌‌شد مجبور بودم قرض کنم. دیگر یادم ‌نمی‌آید روزها چه طور می‌آمدند و می‌‌رفتند. با شریکم حرفم شد و از محل کار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد کرد همراه دایی‌اش به آمریکا برویم یا توی شرکت عمویش کار کنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس می‌‌کنم از آن کسی که بودم خیلی فاصله گرفته‌ام و فریده یک روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان کرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟

لاغرشده بودم و زیر چشم‌هایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب می‌کنه بعد تو…
کلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست می‌‌گفت این دقیقا همان اتفاقی بود که داشت برای من می‌افتاد. من از شخصیت اصلی‌ام دور شده بودم، چون همه کارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب می‌کرد تا به چیزهایی که می‌خواست برسد و من هم به خاطر علاقه‌ای که به او داشتم قبول می‌‌کردم.

فریده وقتی سکوت مرا دید پدرم را صدا کرد. آنها مدام حرف می‌‌زدند توی صحبت هم می‌پریدند تا مرا متوجه وضعیتم کنند. این طور که آنها می‌‌گفتند من مردی تخریب شده بودم که به جای رشد کردن در این مدت کم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ ‌زندگی که هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع می‌شد چه نتیجه‌ای می‌داد؟ مرجان که مدام مرا تخریب می‌‌کرد تا از نو چیزی که می‌خواست از من بسازد اگر من همان چیزی که او می‌خواست نمی‌شدم چه کار می‌کرد؟ رهایم می‌کرد؟

عصر همان روز خجالت را کنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم که بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! کاملا متوجه شدم که مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پرکرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این‌ که مطابق میلش رفتار نکرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد که گوشی را گذاشت.

تا چند روز بعد که مدام با خودم کلنجار می‌رفتم چه کار کنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت کردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شده‌ام. مرجان به تلفن‌هایم جواب نمی‌داد. مادرم یک روز عصبی و برافروخته از سرکار آمد که چی شده و من چه کردم و چرا دارم همه چیز را به هم می‌ریزم… شب در خانه ما قیامتی به پا شد که بیا و ببین. من مثل آدم‌های مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون این‌که بتوانم کاری بکنم. احساسم جریحه‌دار شده بود. یک کلمه حرف من که مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریک کشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد می‌‌زدند… خانواده‌ از هم پاشیده شده بود.

و آخر همان هفته اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد فهمیدیم که مرجان مهریه‌اش را اجرا گذاشته است دوهزار سکه طلا. حکم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه می‌‌کرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نکردین… چرا؟ ‌چرا؟

مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم با‌هاش عقد کردم و می‌خواستم ببینم برای من چی کار می‌‌کند، که نکرد!

این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد کرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد کردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمی‌دهم. مثل آدمی بودم که دارد غرق می‌شود، اما به یک پر می‌آویزد. تا به خودم بیایم پشت میله‌های زندان بودم با آینده‌ای تاریک و مبهم، با خانواده‌ای دردمند و مضطرب با این سوال که این چه طور زندگی بود که دو نفر به جای این‌که با هم همه چیز را بسازند هرچه را که دارند نابود می‌کنند ...

عکـس های عجیـب و دیـدنی از هـمه جا

عکـس های عجیـب و دیـدنی از هـمه جا


پدیده ها و اتفاقات عجیب و غریب در دنیای امروز کم نیست، از پدیده های طبیعی گرفته تا راهکارهای عجیب افراد برای حل مسائل روزانه شان. در این بین عکاسان تنها با حضور تصادفی و یا به موقع می توانند تصویر جذابی برای دیگران رقم بزنند. در ادامه ایمیل عکس های عجیب و دیدنی از همه جای جهان را مشاهده می کنید ...





















































































































































حـرف های یـواشکی با خـدا ...

حـرف های یـواشکی با خـدا ...


گفتم: خسته‌ام.
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید (زمر/53) ::.

گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره.

گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.


گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.

گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید

.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

گفتی: فاذکرونی اذکرکم

.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا

.:: تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.
گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الل

.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!

گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم

.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم

.:: خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.
گفتم: دلم گرفته.

گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا

.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.
گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله.

گفتی: ان الله یحب المتوکلین

.:: خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل عمران/159) ::.
گفتم: خیلی چاکریم!

ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:
و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره

.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می‌کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11) ::.
گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم.

گفتی: فانی قریب

.:: من که نزدیکم (بقره/186) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم.

گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال

.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205) ::.
گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم

.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/22) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی.

گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه

.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده

.:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/104) ::.
گفتم: دیگه روی توبه ندارم.

گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب

.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/2-3) ::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا

.:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/53) ::.
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله

.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::.
گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم: یا غافر الذنب، اغفر ذنوبی جمیعا

گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین

.:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/222) ::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

گفتی: الیس الله بکاف عبده

.:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/36) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما

.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/42-43) ::.